بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
چند وقتی در آرزوی چنین روزی بودمی ولی این بخت بد مرا ضایع کردندی!
ماجرا از این قرار بود که مادر محترمه مهربان و البته مشکل پسندی داشتمی که از تجربه ماوقع سالهای گذشته تصمیم داشتمی ایشان را به سوق الاهواز بردمی و به سلیقه خودشان هدیۀ درخوری خریداری کردمی.اما با امتناع این بزرگوار روبرو شدم و اصرارهای این حقیر کارساز نشدندی.پس درصدد برآمدم که زحمات و مهربانی های این مادر دلسوز را به گونه ایی پاسخ گو باشمی!
القصه این روز را گرام داشتمی و تصمیم گرفتم که این عزیز دست به سیاه و سفید نزند و خود همۀ کارهای این منزل را بر دوش کشمی!و وعده طبخ ناهار را حواله آن بزرگ دهمی.
همی جانم برایتان بگوید وارد مطبخ خانه شدمی و لوازم را از بهر غذایی دلچسب فراهم آوردمی و بی اغراق خوراک خوشمزه ایی طبخ کردمی و سرخوش و قبراق چون پروانه دور مادر گشتمی!
اما از بخت بد یکی از دوستان و همبندیهای سابق تلفن کرد و از بابت مسائلی پاسخ خواست و من پاپیروسی که در کنارم بود را به دست گرفتم و جواب انها را نبشتمی و به تقریب نیمی از ساعت پای تلفن بودمی و بی خیال از اطراف و اکناف غافل گشتمی.
بعد از مصاحبه با دوست گرام خویش پی کار خود رفتمی و وارد حمام گشتم که ناگاه با فریادی از طرف مادر روبرو شدمی و ناباورانه متوجه شدم که غذا به جزغاله ایی با طعم قهوۀ سوخته مبدل شده ...
همی برایتان گویم که رخم به زردی گراییدو عرق شرمساری بروی پیشانی جاری شد و برای اولین بار آرزو کردمی تا ابد الدهر درحمام ماندمی و با چهره برافروخته مادر روبرو نگردمی!
خلاصه چشمه ذوق این حقیر خشکید و شرمسار و غمگین چند عدد کنسرو باز کردم و خانواده را دعوت به ناهار کردمی که باز با مهربانی و لبخند این مادر گرام روبرو شدم و شرمسار گشتمی!اما مبهوت و حیران ماندمی که چرا در لحظات و روزهای حساس این بخت یاری نکرده و آدم را ضایع کردندی...!!!
لینک دوستان
آوای آشنا
بایگانی
اشتراک